من باید نوشتن پایان نامه رو نهایی میکردم و لازم بود دائم مالزی باشم و پایان نامه رو با اساتید چک کنم برای همین با محمد سینا که تازه یکساله شده بود و مامان به مالزی برگشتم. یک آپارتمان از اینترنشنال هاوس
دانشگاه و یک
ماشین کانچیل اجاره کردم. مامان حدود یک ماه پیشم موند که از محمد سینا نگهداری کنه ولی چون باید به ملیکا هم رسیدگی میکرد برگشت و من برای محمد سینا پرستار گرفتم. از اونجا که توی مالزی بچه دزدی خیلی زیاد بود و به راحتی نمیشد به کسی اعتماد کرد عروس استادم که به تازگی ازدواج کرده بود پرستار محمد سینا شد و بعد از رفتن مامان رها اومد پیش من که من و بچه تنها نباشیم و کلا که من و رها دلمون میخواست همش با هم باشیم و ماجراهای جدیدی رو تجربه کنیم. صبح ها ساعت 8 جوهانا می آمد و من و رها میرفتیم
کتابخانه و ظهر برای ناهار برمیگشتیم. دوباره ساعت 2 تا 5 رو هم میرفتیم کتابخانه و برنامه خیلی سنگینی داشتیم. معمولا صبح ها غذا رو آماده میکردیم و توی پلوپز یا روی شعله کم گاز میگذاشتیم که موقع برگشت آماده باشه. برای جوهانا همسرش غذا از بیرون میخرید و می اورد و قبل از اومدن ما با هم میخوردن و ما هم به رسم ایرانی خودمون به جوهانا تعارف میکردیم و اون هم با ما همراهی میکرد و غذاهای ما رو دوست داشت. اون روز رها یک ماکارونی خیلی عالی درست کرد و توش کلی ادویه کاری هم ریخت که تند هم بشه. موقع بیرون رفتن از خونه گفت غذا خیلی عالی شده و چه صفایی کنیم ظهر...اصلا امروز به هیچکس از این غذا تعارف نمیکنم ها...منظورش به پرستار بود...رفتیم کتابخونه و ظهر گرسنه و خسته داشتیم میومدیم سمت ماشین که رها ماشینی رو بهم نشون داد که چرخش رو پلیس دانشگاه قفل چرخ زده بود و خندید و گفت چه حالی میشه طرف وقتی بیاد اینو روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...
ادامه مطلبما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:51