روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی

ساخت وبلاگ
ماجرای مکتب خانه و اخراج شدن ما من در کودکی با دختر خاله ها و پسر خاله هایم هم بازی بودم. از بین آنها سعید پسر خاله وجیهه که حدودا شش ماه از من کوچکتر بود و سمیه دختر خاله ملیحه که سه سال از من کوچکتر بود رفیقهای همیشگی و درجه یک من بودند. البته حسابی هم کتکشان میزدم و برای همینه که خیلی خوب تربیت شده اند و افراد موفقی هستند. کتک کاریها مال دوران قبل از مدرسه رفتن بود و بعد از آن دوست باقی موندیم. سال ۶۶ بود، سمیه وقتی تازه هفت ساله شده بود و فقط نه روز از مدرسه رفتنش میگذشت پدرش را در سانحه ای از دست داد و بخاطر همین توی درس کلاس اول کمی به مشکل بر خورد. تابستان که شد خاله ملی برای اینکه پایه درسی سمیه ضعیف نشه او را به مکتب خانه ای فرستاد که جای آن را نخواهم گفت. بخاطر اینکه سمیه حوصله اش سر نره و تنها نباشه من هم که در شرف ده سالگی بودم همراهش شدم. خاله وجیهه هم که همیشه در صدد ارتقای معلومات اسلامی بچه هاش بود سعید و زینب و مهدی را هم به مکتب خانه فرستاد. مکتب خانه در دل بافت قدیمی منطقه قرار داشت و برای رسیدن به آن باید از کوچه باغهای تنگی که ماشین رو نبودند عبور میکردیم. باغ ما و خانه خاله ملیحه بیرون از بافت بود ولی خانه های مامان بزرگم و خاله وجیهه در نزدیکی مکتب خانه و تکیه و حمام قدیمی بودند. مامان من و سمیه را با ماشین در جایی پیاده میکرد و مسیر را تا مکتب پیاده میرفتیم و قرار بود بعد از تمام شدن درس با سمیه به خونه مامان بزرگ بریم تا مامان بیاد دنبالمون. مکتب خانه نزدیک حمام عمومی بود و در کوچک چوبی داشت با همان کلونها و ‌گلمیخهای قدیمی. کف حیاط خاکی بود و بسیار تمیز و صبح که میرفتیم توسط یکی از شاگردان آب و جارو شده بود و بوی خاک خوشایندی می آمد. ساختمان مکتب به روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 2 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:49

به بهانه روز جهانی خندهآیا کلا جامعه افسرده ما میتونه روزی رو بعنوان روز خنده تجربه کنه؟ توی تقویم ما پر از روزهای سوگواری و عزا است و اگر جشنی هم باشه باز هم از نوع مذهبی و در راستای همون عزا ها هست. حتی ریتم و مضمون آواهای عزا و شادی هم در فرهنگ ما دیگه کم کم یکسان شده و فقط گاهی با آن نواها سینه می‌زنند و گاهی کف. اگر بخوام در این مورد بحث کنم خیلی حرف برای گفتن هست؛ از همون جنس حرفهایی که "روح را مثل خوره، آهسته و در انزوا می‌خورد و میخراشد" ولی بهتره که آنها را "ابراز" نکنیم. سالها پیش وقتی نوجوان بودم و مامان بزرگ زنده بود، یک بار ازش خواستم خاطره ای از گذشته های خیلی دور تعریف کنه؛ نمیدونم یاد چه چیزی افتاد که گفت:" مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد، نگویم استخوان سوزد" فکر میکنم بهتره از قدیمی‌ها یاد گرفت و گاهی فقط سکوت کرد. حالا برای اینکه زیاد غر نزده باشم و دوستان از من به دل نگیرند، خاطره خنده ای که جمع نمیشد را تعریف میکنم. سال ۷۳ بود و ما کلاس سوم ریاضی بودیم؛ دبیرستان غیر انتفاعی ابوعلی سینا. معمولا تابستانها برای وقت گذرانی و دیدار با دوستان و مثلا درس خواندن به آموزشگاه بعثت در میدان توحید میرفتیم. اون سال معلم جبر ما توی مدرسه خیلی خوب نبود، یعنی نه اینکه از نظر علمی مشکلی داشته باشه ها؛ مشکل این بود که آقایی بود با لهجه شدید آذری که تازه از شهرستان آمده بود و مناسب تدریس در دبیرستان دخترانه نبود. از لحظه ای که وارد کلاس میشد، تند و تند شروع به تدریس میکرد و تکه کلامش این بود:" مثلا فرضا" و ما تعداد مثلا فرضا هایی را که میگفت با انگشت میشمردیم و ریز ریز میخندیدیم. طفلک گاهی اونقدر هول میشد که دیگه روی مثلا فرضا گیر میکرد و حرف دیگه ای نمیتونست بزنه و با روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:49

ترم اول دکتری در UPM من دو هفته بعد از شروع ترم تازه تصمیم گرفتم برم دانشکده. یک درس داشتیم با استادی به اسم نصیر و این درس یک سمینار گروهی داشت. چون من دیر اومده بودم یک هم گروهی برام انتخاب شده بود به اسم آقای "ف". ایشون ایرانی و اهل تبریز بودند و خیلی کمک کننده د دوست خوبی برای من بودند و کارهای مربوط به سمینار مشترکمان را تماما انجام دادند و من هیچ کار زیادی انجام ندادم. یک دانشجوی دیگه هم در ورودی ما بود به اسم صمد که هم گروهی دیگری داشت و سمینار آنها هفته قبل از ما بود. جلسه در یک سالن کوچک برگزار می‌شد و کلاس بین دانشجوهای ارشد و دکتری مشترک بود و بعضی ها هم سال بالایی بودن. ما ایرانی‌ها هم که جمعمون جمع بود... سمینار صمد خیلی طولانی بود و فکر کنم بالای صد تا اسلاید داشت و صمد هم نوشته های زیاد اسلاید ها رو از رو میخوند و از موضوعش و خودش و اسلایدهاش هیچ خوشم نمیومد...همه با خستگی داشتیم مطالب صمد رو میشندیدیم که نصیر گفت اگه کسی سوالی داره بپرسه که گفتگو یک طرفه نباشه. بعضی از دوستان سوالاتی پرسیدن و صمد با بی میلی جواب هایی داد. منم دست بلند کردم سوال بپرسم و پرسیدم چند تا اسلاید دیگه مونده؟؟؟ چون واقعا خسته شده بودم...صمد بهش خیلی بر خورد و جواب تندی داد...تا به خودم بیام و حرفی بزنم دوستان دیگه از جمله آقای "ف" شروع کردن به دفاع از گفته من و اظهار کردند که مطلب خیلی طولانی شده و نصیر هم اون وسط چیزهایی گفت و یهو دعوا شد...خلاصه نصیر سریع جلسه رو جمع و جور کرد و قرار شد باقی دعوا بمونه برای بعد از کلاس و توی PhD room (دانشجوهای دکتری در این مکان محل کار و مطالعه شخصی داشتند که با پارتیشن از هم جدا میشد). ادامه دعوا در PhD room خیلی شدید تر شد و بحث بالا گرفت و صمد ت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 19:57

بخش ۷گاهی اوقات که عیدی چیزی بود مثلا عید نوروز یا اعیاد مذهبی کارتون رابین هود رو میدادن و با اینکه همه از حفظ بودیم ولی برای صدمین بار نگاه میکردیم. حالا دیگه همه ماهواره داریم و رابین هود نگاه نمی‌کنیم ولی داریم داستان رابین هود را زندگی می‌کنیم...مردم جامعه بد بخت و بی پول و داروغه پولها رو جمع میکنه همش میگه مالیات، مالیات، مالیات...توی کارتون آخرش رابین هود برنده میشد اما حالا قضیه فرق کرده و رابین هود دستگیر و کشته میشه و داروغه پولها رو بر میداره میره کانادا...یا می‌فرسته برای بچه هاش توی خارج یا کمک میکنه همسایه هاش با همسایه هاشون دعوا کنن و اوضاع مردم هیچ وقت خوب نمیشه....دهه فجر که میشد مدرسه رو با کاغذهای کشی رنگی و فانوس‌های کاغذی تزئین میکردن و معلم پرورشی یک ضبط صوت می‌گذاشت توی راهرو و سرودهای انقلابی پخش میکرد و مثلا جو خیلی مفرح بود...ما بچه ها که هیچ موسیقی دیگری نداشتیم به وجد می آمدیم...تزئین کلاس و برنامه های دهه فجر بهانه خوبی برای فرار از درس بود...گروه سرود تشکیل می‌دادیم و از همون سرودهای انقلابی یا سرودهای سوزناک گروه سرود آباده را با هم می‌خواندیم...گروه تأتر هم بود و همیشه نمایش‌هایی با مضمون شاه ستمگر برگزار می‌شد...فکر می‌کردیم خیلی خوشبختیم که هم از درس فرار میکنیم و هم چند تا موضوع فوق برنامه داریم...روز جشن توی نمازخانه و یا راهروی مدرسه موکت پهن میکردن و باید چند ساعت روی زمین می‌نشستیم تا بعد از قرآن و سرود ملی به صحبت‌های مدیر مدرسه که با تذکر نکات اخلاقی شروع می‌شد و با برشماری مزایای انقلاب تمام میشد گوش بدیم. بعدش ناظم بلندگو را که از همان بلندگوهای سبزی فروشها بود می‌گرفت و تهدید میکرد که اگه موهاتون بیرون باشه، ناخن بلند داشته باشید، روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 20:07

کلاس سوم بودم و جنگ کماکان ادامه داشت. آن روزها بدترین کابوس برای من صدای آژیر خطر بود و قلبم از جا کنده میشد وقتی یکهو برنامه تلویزیونی یا رادیویی قطع میشد و گوینده میگفت:" توجه توجه علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضع خطر یا وضعیت قرمز است محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید." و بعد صدای آژیر ...و فرار به پناهگاهی که فقط میتونست بغل مامان باشه که برای هر چهارتای ما جا نداشت و ما بزرگترها باید کوچکترها رو هم به آغوش میکشیدیم...گاهی اوقات همه با هم زیر پله ها میرفتیم و گاهی هم که بچه های کوچک خواب بودن کلا بیخیال پناهگاه میشدیم...آن روزها در مدرسه به ما نماز خواندن آموزش می‌دادند و من ترجیح میدادم به جای گفتن کلماتی که معنی آنها را نمیفهمیدم برای تمام شدن جنگ دعا کنم...دعایی که هیچ وقت اجابت نشد و من در عجبم که چرا خدا هیچ وقت دعاهای مردم کشور ما را نمی‌شنود....چهل ساله که هر روز شخصا هفده بار در نمازم دارم میگم ما را به راه راست هدایت کن و هدایتی هم در کار نیست....خلاصه من بابت آن همه ترس و وحشت و دلهره که کودکی ام را لگد مال کرد از جمهوری اسلامی طلبکارم...بابت دشمنی هشت ساله ای که بعدا تبدیل به دوستی شد...یک عمر خون جوانهای ما ریخته شد و حالا هم پول ما صرف آبادی عراق می‌شود... روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:29

توی فرودگاه نشستم و دارم نون بربری میخورم. خیلی با علاقه...آخه نون بربریهای شمال مزه نونهای تهران رو نمیدن. مامان و بابا اومده بودن دم بلوک که وسایلشون رو تحویل بگیرن و این نون را هم به من دادن و با خودم آوردم و تصمیم گرفتم حالا که اینجا منتظرم بنویسم. صبح ساعت هفت از خونه شمال راه افتادم و اینجا با عجله وسایل ملیکا رو برداشتم و اومدم فرودگاه که برم اهواز برای جلسه دفاع ملیکا. (به عشق نون بربری در ایران بمانیم) یادم میاد که از سالی که کلاس دوم بودم یک سری بچه به عنوان جنگ زده در مدرسه ما ثبت نام شدن. مامانم گفت جنگ زده یعنی صدام حمله کرده و خانه اینها رو خراب کرده و پدر و مادرهاشون کشته شدن و این بچه ها رووآوردن تهران. یک مینی بوس بچه ها رو صبح ها به مدرسه می آورد. در کارخانه میخ سازی به جنگ زده ها اسکان داده بودن. فکر می‌کنم الان اونجاها برج سازی شده...حوالی خیابان سپهر... یکی از بچه های جنگ زده رو که در کلاس ما بود خیلی خوب یادمه. اسمش زینب بود و از خرمشهر اومده بود. فقط یک مادربزرگ داشت و بقیه اقوام و پدر و مادرش کشته شده بودن. زینب از ماها بزرگتر بود و به دلیل جنگ از درس عقب مانده بود. قد خیلی بلندی داشت و لاغر و استخوانی بود. چهره ای گندمگون داشت با چشمهای درشت و ابروهای کمانی مشکی و موهای بلند و فرفری. مانتوی فرم زینب خیلی کهنه بود و ازش کوتاه بود. دکمه آستین‌هاش اصلا بسته نمیشد و تقریبا آستین براش سه ربع بود. شلوار فرم هم نداشت و یک شلوار گرمکن سه خط مشکی پاش میکرد. کیف هم نداشت و توی یک پلاستیک کتاب‌های درسی رو می‌گذاشت که همه کهنه و داغون مال همون چند سال پیش که کلاس دوم بوده...زینب دندان‌های درشت و سفیدی داشت و کمی هم به نظر شیرین عقل میومد که میگفتن بخاطر موج انفجا روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:29

بخش ۶من و همه هم سن و سال‌های من بابت تمام کمبودهای دوران کودکی که حاصل جنگ بود طلبکاریم...برنامه های تلویزیونی نه تنها شاد نبودند بلکه به شدت استرس زا و افسرده کننده هم بودند. از صبح تا ساعت پنج عصر منتظر شروع شدن برنامه کودک بودیم و بعد از چند دقیقه صدای مگ مگ مگ و حرکت پسربچه کارتونی از یک طرف تصویر به طرف دیگر برنامه کودک با سلام و صلوات مجری سیبیلو شروع می‌شد...طبق معمول آرزوی پیروزی رزمندگان و آرزوی مرگ برای صدام و آمریکا و ...شروع هر برنامه ای بود. از صبحگاه مدرسه گرفته تا جشن‌ها و عزاداریها و برنامه های تلویزیونی. گفتم مجری سیبیلو ولی فکر نکنید مرد بود مجری...زمان ما داشتن سیبیل و ابروی برنداشته شده نشانه بکارت و دوشیزگی خانمهای جوان بود و خانمهای مسن تر که سیبیل داشتند یعنی عزادار بودند. زمان ما مجری‌های تلویزیونی مثل خاله نرگس و خاله شادونه و ...لباس‌های رنگی و شاد و بینی عمل شده و لمینیت و پروتز و ...نداشتند. در برنامه کودک آهنگ شادی نبود و بعد از معرفی مجری گروه سرود آباده میومدن و با گردن های کج و بغض در گلو سرود دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره...میخوندن...ما که فقط میترسیدم که نکنه بابای ما هم تبدیل به یک خواب غم انگیز بشه خدای نکرده و مامان ها هم همه گریه میکردن...اون موقع ها اصولا مامانها هم شکل مامانهای الان پیگیر شادی و زیبایی خودشون نبودن و همش داشتن غصه میخوردن...بعد از این سرود ممکن بود خوش شانس باشیم و علی کوچولو رو نشون بدن که آهنگش کمی شادتر بود اما موضوع اونهم پدری بود که به جنگ رفته بود و برنگشته بود...یک برنامه دیگه هم بود به اسم زهره و زهرا که ماجراهای چادر سر کردن و روزه گرفتن و خلاصه انجام مناسک دینی دوتا دختر بچه رو نشون میداد که فکر کنم یکی از او روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:29

نمیدونم چی بنویسم. گفتنی زیاده. از روزمرگی‌های زندگی روستایی من گرفته تا خاطرات و مسائل روز دنیا...هرچی که هست توی سرم میچرخه و تصمیم میگیرم به جای انجام هر کاری اینجا دراز بکشم و به سقف چوبی خیره بشم. چرا اینطوریه؟ چرا مردم دنیا به جون هم افتادن؟ تا چند سال پیش انگار بهتر بود...نمیدونم چرا با گذشت زمان به جای اینکه آدمها متمدن بشن و بیشتر به فکر هم باشن، بیشتر به فکر غارت همدیگه هستن...من این وسط دین رو موثر میدونم. از اول دنیا آدمها همدیگه رو بخاطر عقاید و ادیان متفاوت کشتن...مگه هدف خدا از آوردن‌ ادیان این نبوده که آدمها، آدمهای بهتری باشن؟ پس چی شد؟ کجای کار غلطه؟ مثل اینکه این وسط دین فقط بهانه ای شده برای کشتن...کمی فکر کنیم...فقط همین...لحظه ای تفکر بهتر از سالها عبادت هست... روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 18:03

گاهی اوقات به شدت دلتنگ ملیکا میشدم. از طرفی سختی امتحان جامع که اون ترم درگیرش بودم و از طرف دیگه دوری از خانواده مخصوصا دخترم ملیکا، گاهی واقعا برام سخت بود. مخصوصا سرعت اینترنت در ایران طبق معمول کم بود و اسکایپ هم خوب کار نمی‌کرد و گاهی خیلی پکر میشدم. زیبا هم گاه و بیگاه دلتنگ خانواده میشد و می‌نشست و گریه میکرد. یک روز هر دو خیلی پکر بودیم و تصمیم گرفتیم بریم تا South city plaza که نزدیک خونه بود که هم هوایی تازه کنیم هم آب آشامیدنی بگیریم. طبقه زیرین این مرکز خرید جایی بود شبیه انبار وسایل عتیقه که چینی ها لوازم چوبی و دکوری قدیمی می‌فروختند و بیشتر بازدید کنندگان مرکز خرید طبقه همکف رو که سوپر مارکت و داروخانه و پوشاک فروشی داشت رو می‌دیدند. من و زیبا رفتیم پایین و مشغول دیدن وسایل قدیمی شدیم. توی اون طبقه یک آکواریوم فروشی هم بود که من رو سرگرم می‌کرد و از دیدن ماهی‌های رنگی آرامش میگرفتم. ما بخاطر ماهی‌ها رفته بودیم پایین ولی محو وسایل زیبای چوبی و سنگی قدیمی شدیم. همه خیلی گرون قیمت بودن و روشون نوشته بود دست نزنید. ما خیلی پکر بودیم و زده بودیم به سیم آخر و فقط قصد اذیت داشتیم پس بدون توجه به نوشته ها روی صندلی‌های قدیمی می‌نشستیم و با مجسمه ها عکس می‌انداختیم. فروشنده های چینی اون قسمت اکثرا انگلیسی بلد نبودن و اونها به چینی به ما چیزهایی میگفتن و سعی میکردن ما رو از وسایل دور کنن و ما هم فارسی جواب می‌دادیم و با وسایل عکس می‌گرفتیم. رفتن و یک جوان چینی آوردن و اون انگلیسی برامون توضیح می‌داد که نباید با وسایل عکس بگیریم و یا بهشون دست بزنیم و ما هم وانمود میکردیم نمی‌فهمیم و به کارمون ادامه می‌دادیم. آخرش دیگه فروشنده ها از رو رفتن و گذاشتن ما با آرامش لا به لای روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:51

من باید نوشتن پایان نامه رو نهایی میکردم و لازم بود دائم مالزی باشم و پایان نامه رو با اساتید چک کنم برای همین با محمد سینا که تازه یکساله شده بود و مامان به مالزی برگشتم. یک آپارتمان از اینترنشنال هاوس دانشگاه و یک ماشین کانچیل اجاره کردم. مامان حدود یک ماه پیشم موند که از محمد سینا نگهداری کنه ولی چون باید به ملیکا هم رسیدگی میکرد برگشت و من برای محمد سینا پرستار گرفتم. از اونجا که توی مالزی بچه دزدی خیلی زیاد بود و به راحتی نمیشد به کسی اعتماد کرد عروس استادم که به تازگی ازدواج کرده بود پرستار محمد سینا شد و بعد از رفتن مامان رها اومد پیش من که من و بچه تنها نباشیم و کلا که من و رها دلمون میخواست همش با هم باشیم و ماجراهای جدیدی رو تجربه کنیم. صبح ها ساعت 8 جوهانا می آمد و من و رها میرفتیم کتابخانه و ظهر برای ناهار برمیگشتیم. دوباره ساعت 2 تا 5 رو هم میرفتیم کتابخانه و برنامه خیلی سنگینی داشتیم. معمولا صبح ها غذا رو آماده میکردیم و توی پلوپز یا روی شعله کم گاز میگذاشتیم که موقع برگشت آماده باشه. برای جوهانا همسرش غذا از بیرون میخرید و می اورد و قبل از اومدن ما با هم میخوردن و ما هم به رسم ایرانی خودمون به جوهانا تعارف میکردیم و اون هم با ما همراهی میکرد و غذاهای ما رو دوست داشت. اون روز رها یک ماکارونی خیلی عالی درست کرد و توش کلی ادویه کاری هم ریخت که تند هم بشه. موقع بیرون رفتن از خونه گفت غذا خیلی عالی شده و چه صفایی کنیم ظهر...اصلا امروز به هیچکس از این غذا تعارف نمیکنم ها...منظورش به پرستار بود...رفتیم کتابخونه و ظهر گرسنه و خسته داشتیم میومدیم سمت ماشین که رها ماشینی رو بهم نشون داد که چرخش رو پلیس دانشگاه قفل چرخ زده بود و خندید و گفت چه حالی میشه طرف وقتی بیاد اینو روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی...ادامه مطلب
ما را در سایت روزهای بی تکرار من در ایران و مالزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minakaboudarahangia بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:51